رقص سایه ها

صادق صالحی
sadegh.sal@gmail.com

وقتی که لامپ اتاق خاموش می شه و تنها نور بقیه خونه ها از پشت پنجره به داخل می یاد تنها 2 تا سایه رو روی زمین ایجاد می کنند .
2 سایه ثابت که هیچ کدام جرات نزدیک شدن به هم را ندارند ، البته یکی از اونها مردد مونده . کمی ترسیده . سایه مرد کمی تلو تلو می خورد اما با تمام وجودش سعی می کنه مثل سایه طناب دار ثابت رو کف اتاق بمونه . این برای بار سوم که جلوی این حلقه دار می ایسته ، تا به حال جرات نکرده خودش رو به اون گِره بزنه . همان طور که آروم پا یش رو روی صندلی کوچک زیر حلقه می گذار عصبی تر و لرزش بدنش بیشتر می شه .
مثل یه کرم خاکی کور و گیج به مغز ش خطور می کنند . هر لحظه یکی از اونها . هر کدوم بدون اینکه جایی رو ببینند فقط تو ذهنش می خزند . یواش یواش نفسش تند تر می شه تندتر مثل همون روزی که ساعتها می دوید ، بدون اینکه جهت خاصی رو ببینه آره اون جهتی رو نمی دید ، فقط بو می کرد و هر از گاهی مسیرش رو عوض میکرد .
ابروش داره می پره . این همون روزی بود که تمام وجودش داشت آتش می گرفت ، تنها .. تنها بعد از اینکه فهمید دلیل ترس و اظطراب اون چشمایی که جلوش بودن چیه . خیلی سخت ِ ، خیلی سخت .
اشکها جلوی چشم رو تار می کنه . فقط برای چند لحظه کوتاه اجسام کمی می لرزند . اما اون روز ساعتها همه چی لرزیدند ساعتها ، و درست بعد از غروب خورشید اون روز بود که به من هجوم می یارن هر لحظه به یک شکل .
از وقتی که دوستان واقعی ام رو پیدا کردم د یگه ر وزها از خونه بیرون نمی یام . شبها ی تاریک هم از خونه بیرون نمی زنم . شبهای مهتابی رو خیلی دوست دارم چون دوستام از همیشه قدشون بلندتره و شیطنت کمتری دارن . ساعتها کنار من راه میان و هر کدام برایم داستانی رو تعریف می کنند . از رقص های دست جمعی شون و اینکه چطور در یک لحظه قد بلندشون کوتاه می شه و یا به من فهموندن که اگه یه ماشین از جلو بیاد اونا عقبی می رن و اگه از عقب بیاد اونا از من هم سریعتر می دوند بدون اینکه من سرعتم و بیشتر کنم . وقتی که نزدیک دیوار می ایستی شکلهای خیلی قشنگی می گیرن . اولش فکر می کردم که از وسط می شکنند اما وقتی این حرف و بهشون زدم خیلی خندیدند به من گفتند که این طوری نمی شکنند بلکه تازه احساس خوبتری هم بهشون دست میده تا موقعیکه تو یه خیابون بلند و بی انتها راه میرم . این طوری خیلی بی ریخت و بد قواره تر به نظر می یان .
اما یه روزی نوبت داستانهای ترسناکشون رسید . از اینکه وقتی خورشید درست بالای آسمون میره خیلی می ترسن مبادا تموم بشن آخه چند تا از دوستاشون تو استادیوم مردن اونجا از همه طرف نور میاد و هیچ راه فراری ندارن . از این میگفتن که خیلی از آدمها گم شدن و باید پیش اونا برن مثل اونا بشن تا دیگه راحت بشن. یه روزی هم یه مرد جادوگری 1 نفرشون رو توی یه گوی شیشه ای گیر انداخت . وقتی داشتن این و تعریف می کردن همشون داد میزدند و رنج می کشیدن ، بعضی ها سرهاشون و گم کردن . آخه خیلی درد داره که یه جادوگری تمام بدن بلند و درازشون رو با زورتوی یک گوی کوچیک جا کنه . همه اعضا می خواد از فشارهم منفجر بشه و هم له بشن . آه آه خیلی ترسناک ِ خیلی ترسناک .
از وقتی که به من کمک کردن رو شروع کردن خیلی میترسم . تا به حال 2 بار طناب رو به گردنم انداخته ام 2بار.
دیگه اصلا نمی خوام صدای تلفن رو بشنوم دوستام گفتن که اون هم منو فروخته . آخه همه چی رو می شه خرید . منم بهش گفتم که دیگه نمی خوام صدات رو بشنوم . من خودم دیدم وقتی سر قرار نیامدم و اون ماشین بنز اومد کنارت وبرات بوق زد سوار شدی .
من پول نداشتم که تو رو ببرم رستوران بهت قول داده بودم اما نتونستم پول گیر بیارم ، اما تو نفس من بودی همه بودن من ولی من که برای تو اینطور نبودم ، پشت دیوار قایم شدم و نگاهت می کردم خودم اصلا دلم نمی خواست اما گریه ام گرفته بود و همش تو رو می دیدم که محو می شدی و دوباره واضح . اما خودم دیدم که با یه لبخند کشنده ای سوار اون بنز شدی ، من دیدم .

ساعت دقیقا 3 صبح را نشان می دهد . دوستانم برایم جشن تولد گرفته اند. آسمان مهتابی و طناب دور گردن من حلقه زده ، خیلی دوست داشتم که دوستانم صندلی کوچک رو از زیر پام بکشن اما حیف که نمی تونن . اونا دارن برام دست می زنند و سرود: تو اومدی با خنده و اندوه وتنهایی
ولی ما همچنان مشتاق ....
رو برام می خونن
حال درست در این لحظه راس ساعت 3 صبح با تمام وجود صندلی رو از زیر پاش هل داد .
طناب گلوش رو هر لحظه بیشتر فشار می داد ونفسش دیگه بند اومده بود ولی دست و پاش بدون اینکه خودش چیزی بفهمند به شدت تکون می خوردن . چشمهاش داشت سیاهی می رفت که صدای تلفن اومد.
با تمام وجودش سعی می کرد چند لحظه بیشتر زنده بمونه . پاهاش تو هوا تکون می خورد . تلفن بعد یک زنگ رفت رو پیغام گیر .
آه خدا صدای میرناست همه این اتفاقات در چند ثانیه رخ میداد مثل اینکه هر ثانیه رو کلی کش داده باشی .دیگه فشار طناب رو روی حلقومش حس نمی کرد .
تنها صدای میرنا در یک شب مهتابی درست در ساعت 3:1:12 ثانیه در اتاق طنین انداخت که در حال گریه کردن می گفت : دوست دارم دیوانه وار می خوام ببینمت باور کن من خودم می خوام پول رستوران رو حساب کنم بیا . فقط ببینمت .



Sa 1383/8/26




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34012< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي