|
وقتی که لامپ اتاق خاموش می شه و تنها نور بقیه خونه ها از پشت پنجره به داخل می یاد تنها 2 تا سایه رو روی زمین ایجاد می کنند . 2 سایه ثابت که هیچ کدام جرات نزدیک شدن به هم را ندارند ، البته یکی از اونها مردد مونده . کمی ترسیده . سایه مرد کمی تلو تلو می خورد اما با تمام وجودش سعی می کنه مثل سایه طناب دار ثابت رو کف اتاق بمونه . این برای بار سوم که جلوی این حلقه دار می ایسته ، تا به حال جرات نکرده خودش رو به اون گِره بزنه . همان طور که آروم پا یش رو روی صندلی کوچک زیر حلقه می گذار عصبی تر و لرزش بدنش بیشتر می شه . مثل یه کرم خاکی کور و گیج به مغز ش خطور می کنند . هر لحظه یکی از اونها . هر کدوم بدون اینکه جایی رو ببینند فقط تو ذهنش می خزند . یواش یواش نفسش تند تر می شه تندتر مثل همون روزی که ساعتها می دوید ، بدون اینکه جهت خاصی رو ببینه آره اون جهتی رو نمی دید ، فقط بو می کرد و هر از گاهی مسیرش رو عوض میکرد . ابروش داره می پره . این همون روزی بود که تمام وجودش داشت آتش می گرفت ، تنها .. تنها بعد از اینکه فهمید دلیل ترس و اظطراب اون چشمایی که جلوش بودن چیه . خیلی سخت ِ ، خیلی سخت . اشکها جلوی چشم رو تار می کنه . فقط برای چند لحظه کوتاه اجسام کمی می لرزند . اما اون روز ساعتها همه چی لرزیدند ساعتها ، و درست بعد از غروب خورشید اون روز بود که به من هجوم می یارن هر لحظه به یک شکل . از وقتی که دوستان واقعی ام رو پیدا کردم د یگه ر وزها از خونه بیرون نمی یام . شبها ی تاریک هم از خونه بیرون نمی زنم . شبهای مهتابی رو خیلی دوست دارم چون دوستام از همیشه قدشون بلندتره و شیطنت کمتری دارن . ساعتها کنار من راه میان و هر کدام برایم داستانی رو تعریف می کنند . از رقص های دست جمعی شون و اینکه چطور در یک لحظه قد بلندشون کوتاه می شه و یا به من فهموندن که اگه یه ماشین از جلو بیاد اونا عقبی می رن و اگه از عقب بیاد اونا از من هم سریعتر می دوند بدون اینکه من سرعتم و بیشتر کنم . وقتی که نزدیک دیوار می ایستی شکلهای خیلی قشنگی می گیرن . اولش فکر می کردم که از وسط می شکنند اما وقتی این حرف و بهشون زدم خیلی خندیدند به من گفتند که این طوری نمی شکنند بلکه تازه احساس خوبتری هم بهشون دست میده تا موقعیکه تو یه خیابون بلند و بی انتها راه میرم . این طوری خیلی بی ریخت و بد قواره تر به نظر می یان . اما یه روزی نوبت داستانهای ترسناکشون رسید . از اینکه وقتی خورشید درست بالای آسمون میره خیلی می ترسن مبادا تموم بشن آخه چند تا از دوستاشون تو استادیوم مردن اونجا از همه طرف نور میاد و هیچ راه فراری ندارن . از این میگفتن که خیلی از آدمها گم شدن و باید پیش اونا برن مثل اونا بشن تا دیگه راحت بشن. یه روزی هم یه مرد جادوگری 1 نفرشون رو توی یه گوی شیشه ای گیر انداخت . وقتی داشتن این و تعریف می کردن همشون داد میزدند و رنج می کشیدن ، بعضی ها سرهاشون و گم کردن . آخه خیلی درد داره که یه جادوگری تمام بدن بلند و درازشون رو با زورتوی یک گوی کوچیک جا کنه . همه اعضا می خواد از فشارهم منفجر بشه و هم له بشن . آه آه خیلی ترسناک ِ خیلی ترسناک . از وقتی که به من کمک کردن رو شروع کردن خیلی میترسم . تا به حال 2 بار طناب رو به گردنم انداخته ام 2بار. دیگه اصلا نمی خوام صدای تلفن رو بشنوم دوستام گفتن که اون هم منو فروخته . آخه همه چی رو می شه خرید . منم بهش گفتم که دیگه نمی خوام صدات رو بشنوم . من خودم دیدم وقتی سر قرار نیامدم و اون ماشین بنز اومد کنارت وبرات بوق زد سوار شدی . من پول نداشتم که تو رو ببرم رستوران بهت قول داده بودم اما نتونستم پول گیر بیارم ، اما تو نفس من بودی همه بودن من ولی من که برای تو اینطور نبودم ، پشت دیوار قایم شدم و نگاهت می کردم خودم اصلا دلم نمی خواست اما گریه ام گرفته بود و همش تو رو می دیدم که محو می شدی و دوباره واضح . اما خودم دیدم که با یه لبخند کشنده ای سوار اون بنز شدی ، من دیدم .
ساعت دقیقا 3 صبح را نشان می دهد . دوستانم برایم جشن تولد گرفته اند. آسمان مهتابی و طناب دور گردن من حلقه زده ، خیلی دوست داشتم که دوستانم صندلی کوچک رو از زیر پام بکشن اما حیف که نمی تونن . اونا دارن برام دست می زنند و سرود: تو اومدی با خنده و اندوه وتنهایی ولی ما همچنان مشتاق .... رو برام می خونن حال درست در این لحظه راس ساعت 3 صبح با تمام وجود صندلی رو از زیر پاش هل داد . طناب گلوش رو هر لحظه بیشتر فشار می داد ونفسش دیگه بند اومده بود ولی دست و پاش بدون اینکه خودش چیزی بفهمند به شدت تکون می خوردن . چشمهاش داشت سیاهی می رفت که صدای تلفن اومد. با تمام وجودش سعی می کرد چند لحظه بیشتر زنده بمونه . پاهاش تو هوا تکون می خورد . تلفن بعد یک زنگ رفت رو پیغام گیر . آه خدا صدای میرناست همه این اتفاقات در چند ثانیه رخ میداد مثل اینکه هر ثانیه رو کلی کش داده باشی .دیگه فشار طناب رو روی حلقومش حس نمی کرد . تنها صدای میرنا در یک شب مهتابی درست در ساعت 3:1:12 ثانیه در اتاق طنین انداخت که در حال گریه کردن می گفت : دوست دارم دیوانه وار می خوام ببینمت باور کن من خودم می خوام پول رستوران رو حساب کنم بیا . فقط ببینمت .
Sa 1383/8/26
|
|